Tuesday, December 21, 2010

یک دوست تازه ، سهراب سپهری، بارون ، هایده، یاد عمو مهرداد ، جعفر پناهی.... منو دوباره برگردوند به نوشتن... به بوی خونه، به ادبیات، به پیانو، به سیاست ....
چه حس عجیبیه این حس...انگار داره من الانو بر میگردونه به گذشته... چقدر فکر میکردم عوض نشدم.... آخ که چقدر دور شده بودم ... همه این سایه ها انگار ته کلم داران درهم میرن .. تو همون اتاقک زیر شیروانی که همیشه این فکرای مغشوش توش یواشکی تلنبار میکردم ...دوباره دارن کم کم سر بالا میکنن ....حس عجیبیه ....امشب یک ساعت زیر بارون دویدم ....
باز هم از وبلاگ قدیمیم:
ين يکی را هم پذيرفتم .مثل بقيه چيزها..و يا شايد نپذيرفتم.باور نکردم.

و تو به من بگو چه دليلی دارد که بزور به خودم بقبولانم که او ديگر نيست؟بگذار فکر کنم او امشب هم ليوانش به دست ,مثل هميشه روی همان مبل نشسته است و داستانهايش را , اگر نه برای من غربتزده , برای شهرزاد ميگويد. بگذار من آن طنين صدای گرم را هم باز در گوشم بشنوم که از شرافت خيلی ها ميگويد ومن در دل بيانديشم که او چقدر خوشبين است . بگذار مثل هميشه او را تلفن به دست ببينم که با نگاهی به ساعتش , می خواهد به هر کسی که آنجا نيست, در هر جای دنيا , زنگ بزند . بگذار باز هم فکر کنم ساعتی ده بار احوال خاله سيما را می پرسد اگر او خانه نباشد.بگذار فکر کنم که باز هم هر شب تعطيل ما بچه ها آنجا جمع ميشويم ,موزيک گوش ميدهيم, سروصدا می کنيم, کتاب ميخوانيم ......بگذار باز هم , ما بچه ها آنهمه نمک خوردنش را سربسرش بگذاريم و حتی امروز , هر جای دنيا که باشيم با ديدن ساعت و تلفن و نمکدان ياد او کنيم....

چه ايرادی دارد ؟بگذار من دلم خوش باشد روزی بر خواهم گشت , پيش او خواهم رفت و برايش حافظ خواهم خواند...

امروز شنبه پنج آذر تمام وقت دعای خدابيامرز پدربزرگم در گوشم زنگ ميزند..."باباجان خدا هيچوقت به دردِ چکُنم دچارتان نکند..."

دچار شدم گويا که امروز بفهمم که يک دنيا در آن يک جمله نهفته بود و من چه ساده گذشته بودم...

امسال سال نو..همه چيز را خيلی محکم به خودم تلقين کردم...

از مقدمات هفت سين..تا ماهی قرمز کوچولو...تا سبزه و کارت تبريک...و هياهوی شب عيد را...

تلقين کردم و تصميم گرفتم که ديگر ننشينم به انتظار...حتی به قيمت تصنع اشتياق تزريقی هم که شده ...حتی به رغم لبخند تمسخر آدمک در آينه...و شلاق شماتت قلبی خالی از حس بهار که به هيچ عنوان فريب نمی خورد...امسال تصميم گرفتم که قربانگاه را ترک کنم...

امسال سال نو همه چيز را به خودم تلقين کردم...که برخيزم ..و اين انتظار کشنده و اين نقش مهوع يک قربانی را برای سالی ماهی هم که شده پايان دهم....

من امسال سال نو را برای خودم ساختم ..ديگر ننشستم به انتظار حال و هوای عيد..سر پل تجريش و فرياد گرم ماهی فروشان و تنگ های بلور..و اشتياق خانه تکانی و شيرينی های خانگی..و ديد و بازديد و عيدی و عيد ديدنی...و گرمای چهره هايی که دوستشان دارم...

تصميم گرفتم که بهار را امسال..خودم بسازم...گرچه کمی غير واقعی حتی..گر چه کمی تصنعی..... ديگر به رويم نياور دوست من ...

...من با بهارامسال در خودم به جستجوی زندگی شتافته ام...