Thursday, December 3, 2009

باز هم از وبلاگ قدیمیم:

خانه پدری هم رفت...مثل تمام سالهای خوش کودکی و جوانی..

.از امروز از آن خانه هم جز خاطره ای باقی نخواهد بود... خاطره سايه های زرين آبشارطلا بر سر ايوان ..و ياد جيک جيک گنجشکهای حياط...واميد آبی استخر در دل گرمای تابستان... و پيچش مُوهای ظريف پشت پله ها....

از امروز جز خاطره ای باقی نخواهد بود از کنج اتاقکی با پرده های رنگ رنگ وکتابهای نامرتبی در کنار تخت و نقاشی گواش آدمک سردرگم و حيران بر شيشه کمد...

و از حضور آنهايی که به آن خانه آمدند و رفتند ...از آنها که بودند و ديگر نيستند...از آن شاديها و غمها....از مهمانی هاو جشن ها و ماتم ها حتی...از آن زندگی ....

از امروز از آن خانه چيزی باقی نخواهد بود...جزچهره های گنگ و زمزمه های مبهم و دوردست...,جز دلتنگی ملايم و عميق هر آنچه روزی بود و ديگر نيست ...و نقاشی گواش آدمکی که سردرگم بوده و هنوز هم هست.....

"آه اميرزاده کاشی ها...با اشک های آبيت...."

باز هم از وبلاگ قدیمیم:


امشب دوباره برگشتم اينجا..آنهم پس از مدتها...ميدانی يکجور عجيبيست انگار دلم هم می خواهد و هم نمی خواهد اينجا باشد...چون ديگر ديده ام هروقت که اينجا هستم چرا هستم...

و امشب هم باز از همان شبهاست...از همان شبهايی که درد مبهمی انگار جای قلبت را در سينه تنگ می کند...درد مبهمی که تنها غم نيست ..انگار يکجور درديست که مازوخيستانه هم رنجت می دهد و هم تسلا..هم اندوه است و هم يکجور شادی...و عجبا شادی است که درد است...

تا سالها مفهوم شادی برايم رهايی بوده است و آرامش..و رنگواره ای از خوشبختی و سبکبالی...از استغنا و استقلال و بی بندی...تا همين چند سال پيش ....اما اين سالها به جای عجيبی رسيده ام من...به شادی آميخته با درد...يک جور حس سنگينی که چنان در وجودت ريشه می زند و لنگر می اندازد که ديگر نشاط نيست و رهايی...که پيوند است و بار و ريشه ...يکجور تعلق است و درد و عمق...که می سوزاندت اما لبخند اميد هم بر لبت می نشاند...رنجت می دهد اما زندگی هم بدونش هيچ است...

و تو خودآزارانه اسير چنگالهای عقاب وارش می شوی..درد می کشی و تخدير می شوی و باز از نو....

بار زندگی است گمانم...ديگر کوچک نيستم آنقدر که فارغ البال به بازی بگيرمش..يا شايد هم که ديگر آنقدر آزاده نيستم...بار اهلی شدن است گمانم...

مثل اهلی شدن من در برابر آنهايی که امشب به بدرقه شان رفتم..تا باز هم پرونده مرحله ديگری از زندگی مان بسته شود...مثل همان درد مبهم چند ساله اخير بود باز هم.بستن دری و گشودن در تازه ای...و قلبی که ديوانه وار به در و ديوار ميزند و نفسی که تنگ است و گاه تير عجيبی می کشد...و چشمانی که خيس است ...همان سناريوی هميشگی...

شادی زندگی نو ..اندوه پايان يک فصل از زندگی..جدايی...و لذت غريب دوست داشتن و دوست داشته شدن...باز هم همان جسم سنگين را انگار بر قفسه سينه مان گذاشته اند...اشکی و خنده ای و آدمی....

امشب دوستانم را بدرقه کردم.
از وبلاگ قدیمیم:

غريبه از جايی با من بود که در گير و دار حس ها و لحظه ها , بزرگی زندگی ,کوچک شد...و امروز شد گذشته و آينده...

يا نه ..شايد, غريبه ديرگاهی بود که بود...و من نا يستاده بودم که ببينم..که غرق شوم...

يا که من غريبه بودم و او من بود...؟

اين روزها تصوير آينه حرف نمی زند انگار... تار و دوپهلو شده است اين تصوير...من و غريبه درگير قهرند و آشتی...گاهی کلام..گاهی سکوت....اما اتفاق بزرگ رخ داده است....پرده انکار برافکنده اند....يکی يا ديگری...يا که هردو يکی...تصويرساز خواهند شد..

آينه منتظر است.....غريبه را در آغوش بگير.....

Wednesday, December 2, 2009

از وبلاگ قدیمیم:

دستانت را به من بده و سهم اختيارم باش...که ميخواهم امشب , جبر را , يک بار هم که شده , به بازی بگيرم...

جبری که زمانی سپيدِ قدرتم بود و تقدير شبهای اميد ...و به ناگه روزی..شد رفيق نيمه راهی.. و کنون, سياهيِ سرکوب است و يأس شبهای خاموشی...

خنجر خيانتش را..می خواهم امشب از پشتم بيرون کنم...دستانت کجاست...که ياريم کنی..که امشب سياهی را محکوم می کنم...به جبر يا به اختيار.....



Sunday, November 29, 2009

"پرکن پياله را...كه اين آب آتشين ..ديري است ره به حال خرابم نمي برد
اين جامها ..كز پي هم مي شود تهي ..درياي آتش است ريزم به كام خويش
گرداب مي ربايد و آبم نمي برد

در راه زندگي..با اين همه تلاش و تقلا و تشنگي
با اين كه ناله ميكشم از دل .. كه آب.. آب...
ديگر فريب هم به سرابم نمي برد
پر كن پياله را ...."