Thursday, December 3, 2009

باز هم از وبلاگ قدیمیم:


امشب دوباره برگشتم اينجا..آنهم پس از مدتها...ميدانی يکجور عجيبيست انگار دلم هم می خواهد و هم نمی خواهد اينجا باشد...چون ديگر ديده ام هروقت که اينجا هستم چرا هستم...

و امشب هم باز از همان شبهاست...از همان شبهايی که درد مبهمی انگار جای قلبت را در سينه تنگ می کند...درد مبهمی که تنها غم نيست ..انگار يکجور درديست که مازوخيستانه هم رنجت می دهد و هم تسلا..هم اندوه است و هم يکجور شادی...و عجبا شادی است که درد است...

تا سالها مفهوم شادی برايم رهايی بوده است و آرامش..و رنگواره ای از خوشبختی و سبکبالی...از استغنا و استقلال و بی بندی...تا همين چند سال پيش ....اما اين سالها به جای عجيبی رسيده ام من...به شادی آميخته با درد...يک جور حس سنگينی که چنان در وجودت ريشه می زند و لنگر می اندازد که ديگر نشاط نيست و رهايی...که پيوند است و بار و ريشه ...يکجور تعلق است و درد و عمق...که می سوزاندت اما لبخند اميد هم بر لبت می نشاند...رنجت می دهد اما زندگی هم بدونش هيچ است...

و تو خودآزارانه اسير چنگالهای عقاب وارش می شوی..درد می کشی و تخدير می شوی و باز از نو....

بار زندگی است گمانم...ديگر کوچک نيستم آنقدر که فارغ البال به بازی بگيرمش..يا شايد هم که ديگر آنقدر آزاده نيستم...بار اهلی شدن است گمانم...

مثل اهلی شدن من در برابر آنهايی که امشب به بدرقه شان رفتم..تا باز هم پرونده مرحله ديگری از زندگی مان بسته شود...مثل همان درد مبهم چند ساله اخير بود باز هم.بستن دری و گشودن در تازه ای...و قلبی که ديوانه وار به در و ديوار ميزند و نفسی که تنگ است و گاه تير عجيبی می کشد...و چشمانی که خيس است ...همان سناريوی هميشگی...

شادی زندگی نو ..اندوه پايان يک فصل از زندگی..جدايی...و لذت غريب دوست داشتن و دوست داشته شدن...باز هم همان جسم سنگين را انگار بر قفسه سينه مان گذاشته اند...اشکی و خنده ای و آدمی....

امشب دوستانم را بدرقه کردم.

No comments:

Post a Comment